شعری از قیصر امین پور ( روشنک)
نوشته شده توسط : روشنک

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت  سوختم , خاکسترم آتش گرفت

چشم وا کردم , سکوتم آب شد  چشم بستم , بسترم آتش گرفت

در زدم , کس این قفس را وا نکرد  پر زدم , بال وپرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید     آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان       رستهایم , دفترم آتش گرفت

......

با رفقیت مثل چتر رفتار نکن که هر وقت بارون بند اومد , فراموشش کنی !

.....

خیلی از یخ کردنهای ما از سرما نیست , لحن بعضی زمستونه !

.....

نمیدانم کلاهم را به آسمانِ چندم انداخته ام که اینروزها بی کلاه مانده ام !؟





:: بازدید از این مطلب : 1295
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 23 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: